معادلهی n مجهولی!!!
چه کسی می تواند این معادله را حل کند؟؟؟
چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می دَرَد؟
چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هرجا، به هرجا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه می کند؟ دخترم چه شد؟
به راستی ما کجای این سؤال ها و جواب ها قرار گرفته ایم؟
کدام دخترِ دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود، از قصهی دخترانِ معصوم سوسنگرد با خبر است؟
آن مظاهرِ شرم و حیا را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند.
کدام پسرِ دانشجویی می داند هویزه کجاست؟ چه کسی در هویزه جنگیده؟ کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟
چه کسی است که معنی این جمله را درک کند:
«نبرد تن و تانک؟!» اصلا چه کسی می داند تانک چیست؟
چگونه سرِ ۱۲۰ دانشجوی مبارز و مظلوم، زیر شنی های تانک له می شود؟
آیا می توانید این مسئله را حل کنید؟
گلوله ای از لولهی دوشکا با سرعت اولیهی خود از فاصلهی هزار متری شلیک می شود و در مبدأ به حلقومی اصابت نموده و آن را سوارخ کرده و گذر می کند؛ حالا معلوم نمایید سر کجا افتاده است؟ کدام گریبان پاره می شود؟
کدام کودک در انزوا و خلوت اشک می ریزد؟
و کدام، کدام...؟ توانستید؟؟
اگر نمی توانید، این مسئله را با کمی دقتِ بیشتر حل کنید:
هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعتِ صوت از ارتفاعِ ده متری سطح زمین، ماشینِ لندکروزی که با سرعت در جاده مهران- دهلران حرکت می نماید را مورد اصابت موشک قرار می دهد. اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود، معلوم کنید کدام تَن می سوزد؟ کدام سَر می پَرَد؟
چگونه باید اجساد را از درون این آهن پارهی له شده بیرون کشید؟
چگونه باید آنها را غسل داد؟
چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟
چگونه می توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم!
چگونه می توانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنهی کتاب لانه بگیریم؟
کدام مسئله را حل می کنی؟ برای کدام امتحان درس می خوانی؟ به چه امید نفس می کشی؟
کیف و کلاسورت را از چه پُر می کنی؟
از خیال، از کتاب، از لقبِ شامخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت می گذارد؟
کدام اضطراب جانت را می خورَد؟ دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سرِ کلاس، نمره گرفتن؟
دلت را به چه چیز بسته ای؟ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزهی فوق دکترا؟
«صفایی ندارد ارسطو شدن، خوشا پَر کشیدن، پرستو شدن»
آی پسرک دانشجو! به تو چه مربوط است که خانواده ای در همسایگی تو داغدار شده است؟
جوانی به خاک افتاده است؟
آی دخترک دانشجو! به تو چه مربوط است که دخترانِ سوسنگرد را به اشک نشانده اند؟
و آنان را زنده به گور کردند؟ هیچ می دانستی؟ حتما نه!...
هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات به هم گره می رود، به دنبال آب گشته ای تا اندکی زبان خشکیدهی کودکی را تَر کنی و آنگاه که قطه ای نَم یافتی، با امید های فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی؛ اما دیدی که کودک دیگر آب نمی خورد!!
اما تو اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی، اگر جعفر و عبدالله نیستی، لااقل حرمله مباش!!!
که خدا هدیهی حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد.
من نمی دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد...
آخرین برگِ دفترچه یادداشت یکی از شهدای گردان حنظله، لشگر 27 محمد رسول الله(ص) که در کانال فکه حین تفحص به دست آمده است:
«امروز روزِ پنجم است که در محاصره هستیم، آب و نان را جیره بندی کرده ایم. عطش همه را هلاک کرده، حالا همه با شهدا در کنار هم در انتهای کانال خوابیده ایم؛ دیگر کسی تشنه نیست و امیدوارند به دست سید الشهدا سیراب شوند...»
قسمتی از وصیت نامهی شهید احمدرضا احدی:
دیگر نمیخواهم زنده بمانم، من محتاجِ نیست شدنم، من محتاج توأم، خدایا! بگو ببارد باران، که کویر شورهزار قلبم سالهاست که سترون مانده است، من دیگر طاقت دوری از باران را ندارم.
خدایا دوست دارم تنهای تنها بیایم؛ دور از هر کژی، دوست دارم گمنامِ گمنام بیایم؛ دور از هر هویتی. خدایا! اگر بگوئی لیاقت نداری، خواهم گفت: «لیاقت کدامیک از الطاف تو را داشتهام؟»
خدایا! دوست دارم سوختن را، فنا شدن را، از همه جا جاری شدن را، به سوی کمال انقطاع روان شدن را... .
دست نوشتهی رتبهی اول کنکور سال ۶۴ (شهید احمدرضا احدی)، ساعتی قبل از شهادت
نظرات شما عزیزان: